یاد بگیرین:D
تاريخ : پنج شنبه 11 مهر 1392برچسب:, | 13:47 | نویسنده : مهدیه مهدوی

تو مغازه یه پسر بچه کوچولو 5-6ساله رو دیدم که همینجوری داشت گریه می کرد و به مامانش می گفت من از اون لواشک بزرگ ها میخوام.

مامانش هم بهش توجه نمی کرد و می گفت کوفت بخوری...

این صحنه رو که دیدم به چشم های معصوم پسر بچه که پر از اشک شده بود نگاه کردم و یه لبخند ریز و مجلسی زدم و لواشک رو برداشتم و رفتم پولش رو به مغازه دار دادم،

برگشتم پیش پسره که خوشحال شده بود و با لبخند همیشگیم بسته لواشک رو باز کردم و دستمو دراز کردم سمت پسره و آشغالش رو دادم دستش و گفتم دلت بسوزه من لواشک دارمزبان درازی

و با چنان ملچ ملوچی شروع کردم لواشک رو لیس زدن که بچه طفلک از گریه کبود شد و جان به جان آفرین,هزار و سیصد آفرین داشت تسلیم می کرد؛

که یهو مامانش 2 تا با کیف زد تو سرم و گفت آشغال عوضی مگه مرض داری اشک بچمو در میاری؟!!

و رفت بوسش کرد و براش لواشک خرید...

کوچولو!درسته زیاد گریه کردی و من از مامانت کتک خوردم ولی تنها راهی که به ذهنم رسید کمکت کنم همین بود،منو ببخش.

باشد که کمی بیندیشیم!!!!!!!!!!!!

و من الله توفیق،ماماااااااااااااااااااان!تسبیح من کو؟؟!!خنده



نظرات شما عزیزان:

mohit78
ساعت20:31---20 مهر 1392
اینقدر خشن بودی نمی‌دونستیم؟!
مهدیه:خشن تر از این حرفام:D


yo3ra
ساعت17:28---12 مهر 1392
آخی اگه بدتموم میشد مهدیه دیگه دوست نداشتم
مهدیه:واسه لواشک نمی مرد که:D


مهندس فلانی
ساعت22:15---11 مهر 1392
خیلی بی تربیتی -حالا دیگه یواشکی لواشک میخوری و به من نمیدی
مهدیه:خب اسم خودتو بنویسی چی میشه مثلا؟؟؟؟


سحر
ساعت18:27---11 مهر 1392
آخر دلسوزی و کمک به همنوعان بود

تسبیحتم دست منه
مهدیه:سحر تسبیحمو پس بده چند روزه دارم دنبالش می گردم:D


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







  • شهر کرد
  • سیب سفید