تو مغازه یه پسر بچه کوچولو 5-6ساله رو دیدم که همینجوری داشت گریه می کرد و به مامانش می گفت من از اون لواشک بزرگ ها میخوام.
مامانش هم بهش توجه نمی کرد و می گفت کوفت بخوری...
این صحنه رو که دیدم به چشم های معصوم پسر بچه که پر از اشک شده بود نگاه کردم و یه لبخند ریز و مجلسی زدم و لواشک رو برداشتم و رفتم پولش رو به مغازه دار دادم،
برگشتم پیش پسره که خوشحال شده بود و با لبخند همیشگیم بسته لواشک رو باز کردم و دستمو دراز کردم سمت پسره و آشغالش رو دادم دستش و گفتم دلت بسوزه من لواشک دارم
و با چنان ملچ ملوچی شروع کردم لواشک رو لیس زدن که بچه طفلک از گریه کبود شد و جان به جان آفرین,هزار و سیصد آفرین داشت تسلیم می کرد؛
که یهو مامانش 2 تا با کیف زد تو سرم و گفت آشغال عوضی مگه مرض داری اشک بچمو در میاری؟!!
و رفت بوسش کرد و براش لواشک خرید...
کوچولو!درسته زیاد گریه کردی و من از مامانت کتک خوردم ولی تنها راهی که به ذهنم رسید کمکت کنم همین بود،منو ببخش.
باشد که کمی بیندیشیم!!!!!!!!!!!!
و من الله توفیق،ماماااااااااااااااااااان!تسبیح من کو؟؟!!
نظرات شما عزیزان:
مهدیه:خشن تر از این حرفام:D
مهدیه:واسه لواشک نمی مرد که:D
مهدیه:خب اسم خودتو بنویسی چی میشه مثلا؟؟؟؟
تسبیحتم دست منه
مهدیه:سحر تسبیحمو پس بده چند روزه دارم دنبالش می گردم:D
.: Weblog Themes By Pichak :.